سبز کم‌رنگ



Life isn't Easy

It's been so long since the last time we actually had a conversation. It didn't go well but it was really effective. I mean after that, we broke up. We talked about a lot of things. You seriousely did give me a peice of your mind but on the other hand I had no idea how much you are right and how much I was a d!ck. 

Anyway, you know, I wasn't in a good mental situation. I had a lot in my mind and everything was crazy. But it wasn't a good reason to be an a55hole. 

You left and you told me that you will probabley get marry soon. I will tell that story another time. But now I want to focus on what happend after. 

It was nine months ago.  when you told me about that guy. I totally freaked out, even though that I didn't want to be with you forever. After our final conversation life started to get dfferente. I found new community and new friends. I had fun for a while. [I know I was a d!ck.] about four to five months later I startded looking at past. Looking at what have happend to us. In that months I was with some girls, not as a girlfriend, just casual. You knew me well. Sometimes I got angry. Sometimes I was sad. And a lot more. Despite all these, YOU where differente. You really Loved me. One True Love. I didn't know that. And when I opened my eyes, you were not with me anymore. Those days of spring all I wanted it was to apolegize. I felt guilty. A LOOOOT. That I couldn't even sleep at nights. At least for couple weeks. I tryed to contact you but I wasn't ready. So I had to wait. Wait for a better time. I wanted to tell you what is in my mind in your birthday. But all I could say was 'H B D'. I didn't want to do any harm anymore. and still I had to wait. I wanted to have something when I am going to talk to you. But I failed and I couldn't achieve what I wanted, what I have working for, for over a year. That f#kin' thing was one of the reasons we broke up. 

When I saw the result, I know this is it. So I texted you but you were not online. Since your birthday you were offline. I was hoping that you may get online soon and see my message. One Message full of Everything I had to say. 

But you didn't. and still you don't. I thought maybe you say something on my birthday. And again you didn't. I had to try again. I cantacted you in another way. You seem to be online but you ignored me. Which was the weirdest thing I've ever seen. I didn't understand that what could've possiblly happend that You ignore Me. Well You Did and still it's mystery to me. Because I know you and I know there must be a reason.

It was a tough night. Same as the next day. But It was Over. 

Since then, Every Day, Every Hour, Every Second, I know what I have lost, more that ever, and I want you back more than anything in my whole life. 

Every second I wish there was a way to get back to those day and I would do absolutely anything I could to make you happy and to keep you for myself.

What Jerk I was. 

To Be Continued.


Another day in Paradise

This is a story of a long journy. It has been started long ago and it's still continuing.

So let me start with the first day.

FIRST | DAY ! 

[NOTE ::::: TrY tO rEaD tHiS oNe WiTh BrItIsH aCcEnT]

I woke up today in a weird place! I had no idea where the hell am I. Everything was meaningless.

For a few hours I was trying to focus and remeber the last things before I pass out. But. NOTHING. 

"Where AM I?" I asked my self. No Answer.  I was tied up to a chair . I could feel an old wooden chair with uncomfotable noise. I tryed to get up but I felt pain in my leg. I felt like bleeding maybe. It didn't seem to be alot but it hurt

I wanted to shout and ask for help but with everything I've seen in my life, I knew it wasn't the best approach. 

When you're in a tight situation like this, your brain blocks you from finding even the most simple solutions. Finally I tryed to break the chair. I droped myself to the ground with the f#ckin' chair. I hurt my arm. But the chair was too old to stop me. I broke that sh!t anyway. 

I took off the blindfold  but the room was so dark that I could'nt see a damn thing. 

I had learnt in my life that walking in an unknown place specially when you don't have your most important tool , your eyes , is not the best thing you can do. But I had No Choice

Carefully and slowly Walked ahead to find a wall. The room seem to be boundless. I couldn't get to any wall. I don't know, maybe it was a grand hunted hotel or even a royal palace. Oh here it is. It's wall finally. I touched the wall very carefully. No One Knows What Will Happen IF YOU put YouR fingeR in the WronG SpoT. 

This Dark Room Reminds me a lot of good and bad memories. Like the one from Sandblood island. Amazing adventures with that redhead chick, Quinn Kelly. She was sweet and kind. However after what happend in that summer with me and the ENDLESS, we couldn't see each other again. I wish there was a way that I could get back there but it's impossible. I am dead in that universe. At least I did something good and I know they will never forget about me. none of them. They'll keep my last voice mail. And they will remember every moment that we spend together. * BOOOOOM *  

what was that sound????????  I  was lost in my good memories for a few second. I have to find a way out of here.

I found something like a light swich. I don't know I can trust it or not bot I have to go with my gut. I pushed the button.

Ohhhh Myyyy Gooooddd. what is all this.????

 

 

 

 


امید، بزرگترین اشتباه این بشر

و مرگ، راه و چاره، سیم و رز

زمان، نمک به زخم و دشنه در پشت من

دشمنان، دست در دست هم 

کنار هم، پا به پا، چکمه روی پشت ما

خدا نگاه میکند

صدای ما به او نمیرسد

صدای پشت صحنه ایم

نویز بی خطر

صدای پس زمنیه ایم

صدای باران، بوق ماشین

صدای پای رهگذر 

صدای آب چشمه ایم

خدا نگاه میکند

دشمنان به صف 

تشنه بر خون ما 

قطره قطره میچشند

و ما برای زندگی، 

تلاش میکنیم، دست و پنجه نرم میکنیم و مرگ خود، مرگ رویای خود، مرگ یک عشق یکتا، مرگ هر چه خواستیم

چشم هایمان، پر شده ازین همه مرگ 

پر شده ز خاک

انتهای این مسیر پر اشتباه

زندگی با امید 

بزرگترین اشتباه ما

لحظه لحظه مرگ ما، مرگ رویای ما، خنجری است، میان قلب زخم خورده مان

شکسته ایم 

صدایمان، صدای فریادمان

به گوش هیچکس نمیرسد

در این میان 

میان این همه رنج و درد 

میان این، بی عدالتی 

میان شهر پر ز جان به لب رسیده ها

میان کودکان کار 

میان دختران زخم خورده و کارگر 

میان درد های یک پدر 

میان زخم های قلب مادران 

میان جنگ یک پسر برای زندگی برای رشد برای رفع این بردگی

میان این مردم به فاک رفته

خدا فقط نگاه میکند .

 

ح.ص  - 21 مهر 98


اصلا حس عجیبی است گوش کردن به موزیک.

گاهی حالت را خوب میکند گاهی بد.

همان آهنگ.

خاطراتی را زنده میکنند که یاداوری شان فقط زجرت میدهند با این حال نمیتوانی جلوی خودت را بگیری.

زجر میکشی اما دوست داری این موزیک را تا آخر بشنوی و همه خاطرات را به یاد بیاوری.

خاطراتی که امروز دیگر فقط میتوانی به آنها فکر کنی. و همین فکر آنقدر روح و جسمت را آزار میدهد که به مرز خودکشی و ناامیدی مطلق میرسی.

اما دست از شندین آن نمیکشی.

ما از آزار روحی خود لذت نمیبریم.

چاره ای نداریم.

 


تفاوتی نمیکند که امروز دچار افسردگی شده اید، مشکل مالی دارید، ورشکست شده اید و یا هر نوع مشکل بزرگ و کوچک دیگر دارید.

در دنیا یک اصل ثابت وجود دارد و آن این است که همیشه یک مشکل بزرگتر وجود دارد.

بخشی از این مشکلات بزرگتر، مشکلاتی هستند که برای عزیزانمان بوجود می آیند. 

اگر شما کسی را دوست داشته باشید، خواه از اقوام درجه یک شما باشد یا دوست دخترتان باشد و یا هر کس دیگری، زمانی که برای این اشخاص مشکلی بوجود می آید، آن مشکل شما را بیشتر از مشکلات خودتا آزار میدهد.

حقیقتش نمیدانم علت این پدیده چیست یا حداقل در این لحظه چیزی به ذهنم خطور نمیکند اما میدانم که چنین شرایطی بار سنگینی روی دوس انسان میگذراند.

کمر انسان را میشکنند.

.

ترکیب مشکلات، سختی آنها را چند برابر میکند. مثل حاصلضرب. 20 و 30 دو عدد کوچک هستند اما حاصلضرب آنها 600 می شود.

هر مشکلی که اضافه میشود باید همراه آن تحمل انسان هم چندین برابر شود.

واقعیت این است که نمیگویم همه مشکلات با پول حل میشوند ولی اگر پول کافی باشد هیچ مشکلی بوجود نمی آید که بخواهد نیاز به حل داشته باشد.

دیگر دعوای خانوادگی بوجود نمی آید که بخواهد به یکی از اعضا شوک عصبی وارد شود و خب دیگر پول کار زیادی نمیتواند بکند.

در چنین شرایطی در ابتدا نیاز نیروی انسانی و احساس و همدردی و امثال این چیز ها نیاز است اما در ادامه و پس از طی مراحل اولیه پول میتواند در تسریع بهبود شرایط روحی شخص و خانواده و البته پیشگیری از تکرار اینگونه مسائل نقش مهمی داشته باشد.

.

به طور کلی انسان قابلیت های بسیاری دارد که از آن بی خبر است. یکی از این قابلیت ها همین تحمل است. از ماهیتش خبر ندارم. اما میبینم که چه بلاهایی به سرمان می آید. با چه مشکلات مختلفی خودمان و نزدیکانمان رو به رو میشویم و میشوند. اما هر بار تحمل میکنیم و تحملمان افزایش پیدا میکند. 

.

یک وقت هست ادم مشکلی دارد که مقطعی است. بسیاری از مشکلات از این دست هستند. در مقطعی از زمان با یک یا چند مشکل رو به رور هستی و وقتی از آن مقطع خارج می شوی مشکل به گونه ای حل و فصل میشود.

اما مشکلاتی هستند که مقطعی نیستند. مثل یک خط ممتد از یک جایی به بعد در زندگی به دنبال ما می آیند.

گاهی مقصر بوجود آمدنش حتی ممکن است خود شخص ما باشد. خب ک.ی.ر به فرق سرمان بخورد با این زندگی های ت.خ.م.ی مان.

این مشکلات مارا دنبال میکنند و لحظه ای مارا رها نمیکنند. گاه و بیگاه وجود ازار دهنده شان را به ما یاداوری میکنند. 

این مشکلات از هر چیزی ازار دهنده ترند. علتش هم این است که به صورت ممتد مارا از م.ق.ع.د مورد گ.ا.ی.ش قرار می دهند.

.

در مورد این موضوع که مقصر انواع مشکلات ما کیست بعدا خواهم نوشت.

امروز بیشتر خود مشکلات مد نظرم هستند.

واقعیت این است که من خودم همیشه جزو قشر متوسط و متوسط به پایین از لحاظ مالی بوده ام و از سختی های مشکلات مالی آگاهی هایی دارم اما هیچوقت در سطح پایین جامعه نبوده ام. با این حال همه ما اشخاص زیادی را در چنین شرایطی دیده ایم اما تا زمانی که خودمان یا یکی از عزیزانمان در چنین وضعیتی نباشد نمیتوانیم درک درستی از تلخی هایش داشته باشیم. 

.

گاهی با خودت میگویی، ای بابا بس است دیگر. بمیریم برویم جهنم اصلا. دیگر نخواستیم این دنیارا . این همه فشار روحی و جسمی. بابا مگر ما چقدر تحمل داریم. اصلا میرویم جهنم خودمان ملاقه سرب مذاب را میگیریم میریزیم توی حلق خودمان. میسوزیم و ذوب میشویم اما حداقل استرس و نگرانی نداریم دیگر. 

این همه افسردگی. این همه استرس. این همه نگرانی. این همه فشار روحی. این همه بیماری های روانی که در طول این سال ها دچارشان شدیم ولی به روی خودمان نمی آوریم.

خسته شدیم.

بگذارید بمیریم. راحت تریم.

یا حداقل یک چند میلیون دلاری بدهید برویم پی کارمان.

بخشی را میدهیم به عزیزانمان تا از این وضعیت ت.خ.م.ی خلاص شوند و ما هم آرامش داشته باشیم و نگرانشان نباشیم. همیشه ببینیم شاد و خوشحال هستند و ما هم خب در نتیجه اش خوشحال و شاد شویم.

باقیش را هم میرویم دست یک نفر را میگیریم باهاش میرویم آن سر دنیا زندگی مان را میکنیم.

یکمی هم سرمایه گذاری میکنیم. فکر آینده باشیم بالاخره ولی زیاد خودمان را درگیرش نمیکنیم. 

ک.ی.ر توی این زندگی واقعا.

.

نمیدانم این نوشتن در خود چه دارد که اینقدر به حال آدم کمک میکند. 

باز خوب است ما امکان همین کار را هم داریم. خیلی ها که همین کار را هم نمیتوانند بکنند.

.

 


پنج مهر همیشه برای من یادآور همه چیز هایی خواهد بود که میتونستم داشته باشم و ندارم!
شاید یه روز، مثل پنج مهر، توی یه عصر پاییزی، با یه نسیم خنک، دوباره داشتن تورو تجربه کنم!
شایدم نه!

داستان پنج مهر داستان اولین بار دوستت دارم گفتن یا شنیدنه. 

داستان یک شروع شیرین هر چند سخت.

داستان یه تجربه تازه توی زندگی من.

 

 

سومین 25 درصد از سال شمسی، در نگاهی غمگین ترین و در نگاهی شاد ترین فصل زندگی من بوده.

اگه از شیرینی اش بخوام بگم، نگاهی عمیق به خاطراتمون منو به 5 مهر و 8 آبان بر میگرداند.

پنج مهر همیشه برای من یادآور همه چیز هایی خواهد بود که میتونستم داشته باشم و ندارم!
شاید یه روز، مثل پنج مهر، توی یه عصر پاییزی، با یه نسیم خنک، دوباره داشتن تورو تجربه کنم!
شایدم نه!
چند وقتیه که دیگه واقعا از زندگی بریدم!
حوصله ادامه دادن ندارم! حتی اگه مطمئن باشم آخر راه موفقیته.
بدون تو هیچ معنی ای نداره و نخواهد داشت!
هرچند خیلی دیر متوجه شدم چه جواهر ارزشمندی رو از دست دادم، اما این، عشق من به تو رو روشن کرد.
یادم نمیاد قبل از این، هیچ وقت اینقدر خواسته باشمت، عاشقت باشم و دلم واسه بودن با تو بتپه.
اخرین سنگری که از من در مقابل همه ی مشکلات روحی و جسمی محافظت میکنه امید به دوباره دیدن تو، شنیدن صدات و با تو بودنه!
همه امید های دیگه از بین رفتن.
امید به موفقیت، امید به پیشرفت، امید به تغییر بزرگ مثبت!
اما تنها چیزی که هنوزم باعث میشه هر روز صبح از خواب بیدار بشم و این زندگی مزخرف رو تحمل کنم امید به با تو بودنه دوباره س.
شاید غیر ممکن باشه. اما این فقط یه شایده.
پنج مهر امسال، عصر جمعه هم بود! چه ترکیب غم انگیزی!
کاش.
کاش بودی.
زندگیم روی یه روال خسته کننده افتاده!
هر روز، ناامید از همه ی دنیا! خسته از همه ی مشکلات کوچیک و بزرگ! و بی حوصله تر از غروب

داستان پنج مهر داستان اولین بار دوستت دارم گفتن یا شنیدنه. 

داستان یک شروع شیرین هر چند سخت.

داستان یه تجربه تازه توی زندگی من. من کم تجربه. من بی احساس. منی که زاویه دیدم اونقدر تنگ بود که به جای دیدن و بدست آوردن تمام گنجی که در اختیارم بود فقط از دور به دنبال سایه ش بودم.

داستان 8 آبان هم فرق چندانی با 5 مهر نداشت. تفاوتش این بود که 8 آبان رابطمون رو نزدیکتر و محکمتر کرد هرچند اون هم با سختی هایی همراه بود.

بگذریم از شرایط سختی که هر دو داشتیم.

اما پاییز فقط این نبود.

شب های پاییزی ما پر بود از قدم زدن های طولانی زیر نور ماه و صحبت و وقت گذرونی . نسیم خنک پاییزی و صدای خش خش برگ ها.

یاداوری این خاطرات ناراحت کننده س برام. ولی آخرین سنگر من برگشتن به این شب ها و روز هاست. تنها امیدی که من رو زنده نگه میداره. 

البته پاییز همیشه هم شیرین و خوب نموند و بالاخره . اون روی تلخشو بهمون نشون داد.

البته نامردیه اگه بگم مشکل از پاییز بود. واقعیت اینه که مشکل از بلند پروازی و حماقت من بود.

الان حاظرم هر کاری بکنم تا برگردم به دو سال قبل و از همون لحظه همه چی رو تغییر بدم. 

ولی برگشت در زمان ممکن نیست.

نیمه آذر سال قبل به خاطر غرور، خودخواهی، حماقت، نادیده گرفتن واقعیت زندگیم و برای ظاهرا رسیدن به چیزای بزرگتری که اصلا از اول بخاطر خود تو بود، تورو از دست دادم.

اون موقع متوجهش نبودم. فکر میکردم دارم برای هدف بزرگتری میجنگم و از دست دادن تو موضوع مهمی نیست.

اما چند ماه بعد همه چیز تغییر کرد.

داستان اینکه چی شد بعد از اون بمونه برای همون فصل و همون موقع تا بگم.

حرفم این بود که پاییز طعم تلخی رو به من چشوند که هنوزم که هنوزه فراموش نشده و هر روز تازه تر از قبل و تلخ تر از اون روزاس.

 


امروز گفت و گوی جالبی بین من و دوستم در مورد یه موضوعی که چندتا پست اخیر در موردش هست اتفاق افتاد. بخش هایی از این گفت و گو رو در ادامه مطلب قرار دادم.

laugh فرض کن یک روز تصمیم گرفته میشه که مالکیت زمین اشتراکی بشه 
چطور همچین چیزی میتونه محقق بشه 
در حالی که هر روز جمعیت در حال تغییره 
چطور میشه اینکار رو انجام داد طوری که منجر به سوء استفاده و مشکلات دیگه نشه

خب ببین وقتی یه نفر میاد یه تعریفی ارائه میده 
و سعی در پراکندن و گسترش اون داره باید این جور مسائل رو با جزییات مشخص کنه

مشکل دیگه اینه که ارزش زمین در همه مناطق یکی نیس

ببین سعدی
ما نمیتونیم بگیم 
بچه ها ریاضیات لازمه زندگیه 
باید یادش بگیرید 
یکی از ما میپرسه ریاضیات چیه 
میگیم مثلا علم حساب و کتاب 
میگه چطور میشه حساب و کتاب کرد بگیم نمیدونیم

دوباره میرسیم سر خونه اول 
که یک حکومتی باشه 
که همه چیز رو در اختیار داشته باشه 
از زمین و کار و . 
و همه از اون تابعیت کنن 
امروز میگه این زمین مال شماس 
فردا با دو تا قانون ظاهرا منطقی و فلسفه و سفسطه میگه نه مال فلانیه

وقتی هدف من برای خودم نامشخص باشه، چطور میتونم به سمت اون هدف حرکت کنم؟

پس ارمانگرایی نباید کرد 
باید به طور واضح مسائل رو بیان کرد و ذهن افراد رو پر نکرد از ایده هایی که عملی کردنش غیر ممکنه 
چون دقیقا تکرار تاریخه 
تاریخی که همه ازش می نالن 
انقلاب هایی در تاریخ کشور های مختلف که همه ازش پشیمونن 
مردمی که فقط دنبال پاره کردن زنجیر باشن 
و ندونن بعدش کجا میخوان برن دوباره زندانی زنجیر های سفت و سخت تر میشن 
مثالش اینه که توی یه کشتی گیر ای دریایی افتادی و غارتت کردن و با زنجیر بستنت.
زنجیر هارو پاره میکنی اما بلد نیستی از کشتی استفاده کنی و حتی کشتی رو هم میشکنی چون میخوای یه ساختار جدید ایجاد کنی ولی چون نمیدونی چیکار باید بکنی و هدفت و چگونگی برات مشخص نیس 
روی تکه های چوب روی آب شناور میشی و به جای رفتن به ساحل دوباره گیر ای دریایی قوی تری می افتی

و همین روند تکرار میشه.


به نقل از یکی از دوستان، در یک جامعه آرمانی، هر کسی به اندازه نیازش کار میکند»

افزایش قیمت ها هر روز برای این است که بیشتر و بیشتر کار کنید. 

کاری که برای خود شما 1% سود و برای افراد خاص که در سطوحی بسیار بالاتر از شما قرار دارند 99% سود فراهم میکند.

شما باید بیشتر و بیشتر کار کنید تا از پس هزینه های بالای زندگی برآیید در حالی که هر لحظه از لذت ها و تفریحات زندگی شما کاسته میشود.

افزایش 200 درصدی قیمت ها و افزایش 10 درصدی حقوق یعنی در سال جاری شما ناچارید چندین برابر بیشتر کار کنید و در عین حال از تفریحات و حتی مخارج ضروری خود کم کنید. تا زمانی که بتوانید خود را با شرایط جدید وفق بدهید. 

 

 

دوباره صبح 

این بار پاییز 

یک پاییز متفاوت

نسبت تمام 20 پاییز گذشته 

صبحی دیگر 

و افکار پریشان و سردرگم 

در کوچه پس کوچه های ذهن 

اشفته تر از قبل 

چقدر سریع انسان میتواند تغییر کند 

یک جمله، یک اتفاق، یک لحظه، یک شخص

میتواند به سرعت تغییرات عظیمی را در فرد بوجود آورد 

هر روز نگاه ما به دنیا در حال تغییر می باشد، حداقل برای بعضی از ما. 

و همین قابلیت تغییر سریع هر روز مرا بیش از پیش شگفت زده میکند. 

تجربیات متعدد از سطوح مختلف امیدواری و ناامیدی به زندگی ما نوسان می دهد و همین نوسانات خود، ما را به سمت موقعیت های متفاوتی میبرند که نتیجه ی آن امیدواری و ناامیدی می باشد. 

بگونه ای که گویی از همان آغاز، یک پایان را شروع کرده بودیم و به سمت آغازی حرکت میکردیم که خود پایانی دیگر است. 

بهتر بگویم، قطرات جوهری هستیم در یک میله حلقوی توخالی. هر نقطه برای میتواند آغاز یا پایان و حتی بخشی از مسیر باشد. 

میله حلقوی زندگی ما همواره در حال حرکت در جهت های مختلف می باشد و همین باعث میشود لحظه ای در سرازیری باشیم و لحظه ای در سربالایی. 

اوضاع به گونه ای رقم میخورد که گویی هیچ کنترلی روی آن نداشته و نداریم. 

درک این موضوع دشوار نیست. کافیست به تصمیمات گذشته خود نگاه کنید. 

روی کدام بخش از زندگی خود کنترل داشته اید و یا دارید؟ 

به نقل از یکی از دوستان، در یک جامعه آرمانی، هر کسی به اندازه نیازش کار میکند»

افزایش قیمت ها هر روز برای این است که بیشتر و بیشتر کار کنید. 

کاری که برای خود شما 1% سود و برای افراد خاص که در سطوحی بسیار بالاتر از شما قرار دارند 99% سود فراهم میکند.

شما باید بیشتر و بیشتر کار کنید تا از پس هزینه های بالای زندگی برآیید در حالی که هر لحظه از لذت ها و تفریحات زندگی شما کاسته میشود.

افزایش 200 درصدی قیمت ها و افزایش 10 درصدی حقوق یعنی در سال جاری شما ناچارید چندین برابر بیشتر کار کنید و در عین حال از تفریحات و حتی مخارج ضروری خود کم کنید. تا زمانی که بتوانید خود را با شرایط جدید وفق بدهید. 

بدون شک عده زیادی حتی توانایی وفق دادن خود با این شرایط را نیز ندارند، با این حال قبل از اینکه متوجه بشوید باز هم با افزایش قیمت ها رو به رو هستید. 

نکته مورد نظر من این است که نه تنها به شما اجازه نمیدهند به اندازه نیاز خود کار کنید، بلکه هر روز علاوه بر اینکه از شما بیش از پیش کار میکشند، سطح توقعات و انتظارات شما را نیز کاهش می دهند. 

و اینگونه ما در یک دور باطل قرار داریم. 

مثال های زیبایی از چنین موضوعی را در طبیعت میتوان یافت. برای مثال عانصر رادیواکتیو نیمه عمر مشخص دارند. یعنی فرضا هر 1000 سال نیمی از ماده به طریقی از بین میرود. آیا میتوان گفت پس از چه مدت این ماده کاملا از بین خواهد رفت؟ تا بی نهایت به طول خواهد انجامید. چرا که هر بار نیمی از ماده باقیمانده از بین خواهد رفت یعنی 1/2 + 1/4 + 1/8 + . 

و مجموع این مقدار هیچ گاه به عدد 1 نمیرسد یعنی هیچگاه این ماده به پایان مسیر خود نمیرسد.

یک مثال از زندگی روزمره. فرض کنید شما میتوانید در ماه 2 میلیون تومان پس انداز کنید و میخواهید یک خودرو به قیمت 20 میلیون تومان را خریداری کنید. قاعدتا پس از 10 ماه شما باید قادر به خریدن آن باشید. اما زمانی که شما 20 میلیون تومان بدست آوردید، قیمت خودرو به 40 میلیون تومان افزایش یافته است.

حال شما مجددا سعی میکنید بیشتر کار کنید، بیشتر پس انداز کنید، کمتر خرج کنید تا پول لازم را جمع آوری کنید. در عین اینکه زندگی را برای خود و خانواده سخت تر میکنید اما مجددا زمانی که پول لازم را بدست آوردید مشاهده میکنید که قیمت همان خودرو باز هم شدیدا افزایش یافته است.

کاملا واضح است که شما در یک دور باطل قرار گرفته اید.

تصویر ابتدای مطلب کاملا گویای صحبت من می باشد.

پیش از پایان مطلب لازم میدانم علت گیر کردنمان در این زندان را بیان کنم. علت اصلی اینکه ما تسلیم این دور باطل شده ایم این است که در زندان ذهن خود گرفتار شده ایم. از گذشته با به حال مارا و سپس تفکر مارا زندانی کردند. زندانی نامرئی که خروج از آن برای هر کدام از ما دشوار است. اما تا چه زمانی؟ تا زمانی دشوار است که به حقیقت آن پی نبرده باشیم. 

اکنون که آگاهی بیشتری پیدا کرده ایم میتوانیم خود را از این زندان رها کنیم و قدمی برداریم به سوی شکستن این کنترل عمومی و از بردن غول نهایی. 

دست به دست هم! در کنار هم! به سوی شکستن این زندان و وراثت سرمایه، زمین و ابزار تولید به کل جامعه!


اما امروز به ضرث قاطع میگم بهتون، برای هر چیزی بدتری وجود داره. 

توی یه مقاله دیگه گفتم، شرایط طوری شده که فقط میتونی با چیز هایی که باهاشون به دنیا اومدی زندگی کنی و قابلیت رشد تقریبا ازت گرفته شده. 

و همینطور هم هست. هر چه به دنبال بالاتر رفتن باشی بیشتر ضربه میخوری. مثل زمانی که هیچ طنابی تو آسمون برای گرفتن وجود نداره اما با این حال تو هر بار سعی میکنی بالاتر بپری و هرچه بالاتر بپری اون لحظه ای که به زمین برخورد میکنی ضربه شدید تری بهت وارد میشه.

4 سال قبل روزی که وارد دانشگاه شدم از همون ابتدا حس خوبی بهش نداشتم و برعکس خیلی ها که دوران دانشجوییشون رو بهترین دوران زندگیشون می دونن برای من اینطور نبود. 

سال اول با اختلاف بدترین سال بین 4 سال بود.

از هم اتاقی بودن با موجوداتی که از شعور و فهم اسمشم به گوششون نخورده تا سرپرست هایی که انگار انسانیت رو به جای وجودشون، در ماتحتشون فرو کرده بودند. 

از اتاق 16 نفره مشکلاتش تا سلفی که غذاهاش رو سگ هم نمیخورد.

از شبه ساتیدی که اندازه خر حسنی سواد نداشتن تا واحد هایی که ارتباطشون با رشته ما از کاربرد انتگرال در زندگی پایین تر بود.

از شهر دور افتاده ای که هیچ جای تفریحی که هیچ، هیج جایی برای رفتن نداشت تا دانشگاهی که از مدرسه شبانه روزی هم افتضاح تر بود.

فشار آب و نظافت سرویس های بهداشتی و . .

خلاصه اینکه اگه بخوام از مشکلاتش بگم ساعت ها وقت میبره. 

از ابتدای ورود به دانشگاه یاد گرفتم باید همیشه بدترین حالت رو در نظر بگیرم. 

یکم طول کشید تا بهش عادت کردم اما در انتهای چهار سال دانشگاه که میشه چند هفته قبل، کاملا دیگه بهش مسلط شده بودم.

ماجرا این بود که هر روز، هر هفته، هر ماه، هر ترم یه اتفاق بدی می افتاد و ما میگفتیم مگه بد تر از این امکان داره؟ اما در کمال ناباوری ترم بعد بد تر از اون اتفاق می افتاد و این روند ادامه داشت. 

اما امروز به ضرث قاطع میگم بهتون، برای هر چیزی بدتری وجود داره. 

توی یه مقاله دیگه گفتم، شرایط طوری شده که فقط میتونی با چیز هایی که باهاشون به دنیا اومدی زندگی کنی و قابلیت رشد تقریبا ازت گرفته شده. 

و همینطور هم هست. هر چه به دنبال بالاتر رفتن باشی بیشتر ضربه میخوری. مثل زمانی که هیچ طنابی تو آسمون برای گرفتن وجود نداره اما با این حال تو هر بار سعی میکنی بالاتر بپری و هرچه بالاتر بپری اون لحظه ای که به زمین برخورد میکنی ضربه شدید تری بهت وارد میشه.

لحظه ای که به این نتیجه برسی که بهترین عملی که میتونی تو این شرایط غیرقابل تحمل انجام بدی اینه که هیچ کاری نکنی و در آرامش کامل سعی کنی سر جات بایستی و خیلی اروم قدم برداری، لحظه ایه که میتونی خودت و دیگران رو برای هدف والاتر آماده کنی.

البته این نکته رو بگم که چشم های اکثر ما بسته اس. پس بهتره قدم برنداری چون ممکنه پات به جایی گیر کنه و زمین بخوری. 

چشم های مارو بستن. باز کردنش دست خودمونه اما خیلی از ما ها توانایی انجامش رو نداریم. حتی کسایی که چشموشون باز شده و سعی میکنن به ما کمک کنن و چشم مارو هم باز کنن بهشون این اجازه رو نمیدیم و مقاومت میکنیم.

به همین خاطر سر جاتون بایستید. با چیز هایی که دارید زندگی کنید و نهایتا بمیرید. یا اینکه هر بار سعی کنید بالاتر بپرید و اینقدر ضربه بخورید تا از بین برید.

در هر صورت انتهای هر دو مرگه. یکی با ارامش روحی بیشتر یکی با روح و جسم آسیب دیده تر.

من خودم به شخصه زندگ آسونی نداشتم. در عین حال افراد بسیاری رو هم دیدم و میبینم که زندگی به مراتب دشوارتری نسبت من داشتن و دارن. 

متاسفانه هیچ کسی به فکرشون نیس. خودشون هم کار زیادی از دستشون برنمیاد. 

اما وقتی راهی نداشته باشی یا باید بایستی یا راهی بسازی. عده کمی هستند که راهی میسازند.

اما برای ساخت یه شاهراه که بشه همه رو هدایت کرد به سمت یه شرایط بهتر و یه زندگی با مشکلات خیلی کمتر باید همه دست به دست هم بدن.

در اولین قدم باید همه چشماشونو باز کنن.

در دومین قدم همه یک هدف و یک چشم انداز داشته باشن و اون اشتراکی شدن سرمایه، زمین و ابزار تولید باشه. چون فقط از این راه خواهد بود که نه اجاره نشین خواهیم داشت نه بی خانمان نه بیکار نه بی سواد نه بی فرهنگ و مهم تر همه شکاف طبقاتی به فاک عظمی خواهد رفت و دیگه اسمش رو فقط در شبکه های خارجی خواهیم شنید.

در سومین قدم پس از همسو شدن اکثریت جامعه باید حرکت دست جمعی به سمت این اهداف انجام بگیره. حرکتی که قطعا با مخالفت های بسیاری رو به رو خواهد شد اما باید در مسیرمون ثابت قدم باشیم و سختی هاش رو به جون بخریم برای یک زندگی بهتر.

برای اینکه دیگه بچه 10 ساله به جای مدرسه تو خیابون مشغول کار نباشه و شب هم بهش بشه. یه تفریح کوچیک نداشته باشه و هیچ چیزی از زندگی نفهمه. آخر هم بشه یکی مثل همون افرادی که این کار رو باهاش میکردن.

توی مسیرمون از پا نیافتیم و به هم کمک کنیم و همه با هم همراه باشیم برای اینکه دختر جوونی مجبور نباشه برای دراوردن خرج خانواده ش دست به هر کاری بزنه و آخر بشه چیزی که شما بهش میگید ج.ن.د.ه .

همه باهم دست در دست هم هر لحظه قوی تر از قبل پیش به سوی هدف حرکت کنیم برای اینکه پدری سرش جلوی خونواده ش پایین باشه و لنگ اجاره خونه و وسایل ضروری برای مدرسه بچه ش و حتی نون شبش بمونه. مگه یه آدم چقد دل داره. 

لحظه ای هدفمون از جلوی چشممون خارج نشه برای اینکه جوونی بعد از کلی تلاش و تحصیل حالا به خاطر نداشتن پارتی نمی تونه یه شغل ساده حتی گیر بیاره. جایی هم اگه هست فقط خرحمالیه و باهاش از سگ هم بدتر رفتار میکنن آخر هم پولشو دیر به دیر میدن و اماده ان تا یه بهونه بی خود گیر بیارن بندازنش بیرون پولشم و ندن و برن سراغ نفر بعدی که این کارو باهاش بکنن.

اگه بخوام این چیزارو بگم هزاران هزار مورد دیگه هست که میتونم بگم. از زندگی خودم، از زندگی کسایی که میشناسم و از زندگی کسایی که دیدم. 

 

پس از همین لحظه همه با هم به هر روش ممکن چشم های خودمون، اطرافیانمون و همه کسایی که باهاشون در ارتباطیم رو باز کنیم.

دست در دست هم، به سمت هدف نهایی خودمون نگاه کنیم و شروع به یه حرکت عظیم و متوقف نشدنی کنیم.

حرکتی که امروز نه اما در طی زمانی نه چندان طولانی نتیجه و باروری بسیار زیادی رو برای کل جامعه داشته باشه.

و در نهایت به تمام اهدافمون و در صدرشون یعنی اشتراکی شدن سرمایه، زمین و ابزار تولید برسیم.

 


امروز هم یه روز مزخرف دیگه مثل بقیه روزا 

همیشه اینطوریه که هر روز باید یه موضوع ادم رو اذیت کنه 

استرس و نگرانی رو به صورت رگباری به مغزت شلیک میشه 

حتی یه روزایی مثل امروز بدون وجود هیچ موضوع خاصی وجودت پر از استرس میشه 

نمیدونم واقعا داستان زندگی ما ادم معمولیا چرا اینجوریه 

خودمون رو سرگرم یه روتین مزخرف کردیم و هر روز تکرارش میکنیم 

تا کجا؟

به قول شاعر گردن یه عده کلفت شد از پول نفت 

اما ما باید صبح تا شب سگ دو بزنیم واسه چندرغاز که آخر ماه کف دست مون بزارن 

هر کدوممون تو یه شغل که این یکی از اون یکی بدتر 

یکی پولش بیشتر یکی کمتر 

ولی اول و آخر هیچکوم تو زندگیمون اونی نشدیم که همیشه ارزوشو داشتیم 

قانون جذب نساییدم 

مزخرافتی که توش گوش ما فرو میکنن تا اولا ازش پول در بیارن و خون ما رو تا آخرین قطره تو گیلاس سر بکشن 

دوما با امید واهی دادن به ما باعث بشن ما هر روز بیشتر و بیشتر کار کنیم و تلاش کنیم 

در حالی که این کار و تلاش هر چقدم که باشه در مجموع شاید 1% سودش واسه خود ما باشه شایدم کمتر 

99% دیگه سودش میره تو جیب کی؟

توی جیب اشخاصی که به جز خودشون هیچ کسی براشون مهم نیس 

حاضرن 80 میلیون نفر رو قربانی کنن تا به هدفشون برسن 

همه چی شده پول 

ما باید اینجا بمونیم و ببینیم و حسرت بخوریم 

غصه بخوریم و فقط زنده موندن رو ادامه بدیم به امید مرگ 

حتی یه مرگ دردناک ولی بدونی که سریع تموم میشه 

معمولا حرفامو به کسی نمیزنم 

اینجا هم خیلی چیزا رو نمیگم 

اما وقتی هم بگی به کسی، مثلا افرادی که رابطه نزدیکی باهاشون داشته باشی معمولا درکت نمیکنن 

اول و آخر خودتی و خودت 

باید توی تنهاییت و ناامیدیت بمیری 

و کاش بمیری.

موضوع اینه که نمیتونی بمیری 

دقیقا برعکس . باید هر روز بیدار بشی - براشون کار کنی - بدون اینکه چاره ای داشته باشی - مجبوری هر روز موفقیتا شادیا و عشق و حالشون رو ببینی و حسرت و غصه بخوری

اعصابت خورد بشه و هیچ کاری هم نتونی بکنی 

فقط منتظر باشی که بمیری .


بدون شک زندگی هر روز ما پر از اتفاقات مثبت و منفی می باشد.

اتفاقاتی که لحظه ای لبخندی روی لب ما می آورند و گاهی ترکی در قلب ما ایجاد میکنند. چروکی بر پیشانی ما برجا میگذارند و یا اشکی از چشم ما جاری میکنند.

همه ما اینگونه نیستیم.

اما در بین ما افرادی هستند که متفاوت به دنیا می آیند. متفاوت بزرگ میشوند و متفاوت می میرند.

این تفاوت سرچشمه در تفکر این اشخاص دارد. تفکری که ترسی ندارد. از متفاوت اندیشیدن، از متفاوت پاسخ دادن، از متفاوت حرکت کردن، از هیچکدام بیمی ندارد.

اما جوامع مختلف با وجود داشتن تفاوت های بسیار همه و همه دارای یک سری نقاط مشترک می باشند. 

یکی از این نقاط مشترک میل به هم سو کردن تمام افراد جامعه برای رسیدن به اهدافی خاص می باشد. اینکه این اهداف چه هستند و توسط چه کسانی تعیین میشوند بحثی دیگر می باشد. 

نکته مهم و قابل توجه ددر این بخش این است که این افراد که تعیین کننده اهداف خود و جامعه هستند با هرگونه مخالفت و متفاوت حرکت کردن مخالف هستند و تمامی اینگونه حرکات و افراد را مستقیم و غیرمستقیم سرکوب میکنند.

از شما میخواهند 80 درصد زندگی خود را مشغول کار کردن برای رساندن جامعه (افراد خاص) به اهداف تعیین شده باشید و 20 درصد زندگی را به خودتان واگذار میکنند(ظاهرا).

با این حال شما را در شرایطی قرار میدهند که حتی در همان 20 درصد نیز نمتوانید آزادانه در اختیار خود باشید و بدون شک به صورت روحی و جسمی شما را مشغول مشکلات مختلف میکنند.

همه این ها برای این است که شما اجازه تفکر نداشته باشید.

جوامع مختلف با شعار های متفاوت و جذابی به شما القا میکنند که شما توانایی انتخاب در زندگی خود دارید ولی در حقیقت تنها توانایی انتخابی که شما دارید این است که با اتوبوس به محل کار خود بروید و یا با مترو.

شاید همان انتخاب را هم نداشته باشید.

ادامه دارد.


یه روزی به خودت میای و میبینی روی یه روال مضحک افتادی

روز به روز داره به سنت اضافه میشه نه راهی رو به جلو داری نه راه فرار

همه دنیا روی سرت خراب میشه 

دانشگاه - کار - خانواده - ادما -جامعه - دولت 

همه ی اینا تورو میبره به سمت یه افسردگی بی پایان 

یه ناامیدی احمقانه که مثل یه سم کشنده توی رگات جریان پیدا کرده 

هر روز کم کم تورو به سمت مرگ میبره 

هرچند روحت داره نفسا اخرشو میکشه 

آخرین نفساش رو با انتظار میکشه 

انتظار برای یه معجزه 

یه تغییر عظیم 

یه قدرت فوق العاده 

ولی خودت بهتر از هرکسی میدونی که همچین اتفاقی هیچ وقت نمی افته 

خودت میدونی که فردا بدتر از امروزه 

اما باید بازم بخوابی امشب رو 

با تمام افسردگی هات و تنهایی هات بخوابی و منتظر دیگه پا نشدن برای همیشه باشی

اما با بدبختی تمام دوباره صبح میشه و بیدار میشی 

و سنگینی کاری که ازش متنفری روی دوشت حس بشه 

جامعه احمق بهت تحمیل میکنه که تو که شاغلی از خیلی ها جلو تری اما 

اینا همه ش مزخرافتیه که توی ذهن همه جا شده 

خواسته یا ناخواسته .

میرسی به جایی که میدونی به جز مرگ هیچ چیزی نمیتونه تورو به آرامش آلتیمیت برسونه 

آرامشی که نه پول نه عشق و نه هیچ چیز مادی دیگه نمیتونه تورو بهش برسونه 

هرچند نه عشقی توی زندگیت مونده و نه وضعیت مالی فوق العاده ای داری

یه آدم معمولی.

دست پنجه نرم میکنی تا برسی به مرگ.

و هر شب قبل از خواب.

به امید مرگ به رخت خواب میری.

فاعک.

ح.ص.


جنگ اعصاب 

صبح به صبح بیدار 

تمام شب بی خواب

مغز بیمار 

خسته از جنگ، خسته از کار 

راه مرگ هر روز 

مسیر زندگیمان بود 

کارمان این است، مرگ تدریجی 

دود ماشین و، پیچ های پی در پی

خسته از تکرار، خسته از مردم 

حس تو این است، از همه عقب ماندی 

راه برگشتی نیست، پیر و بی هدف ماندی 

مرگ تلخ است اما 

راه دیگر چیست؟ 

جز به بیهودگی رفتن 

جز به روح خود را کشتن 

نه دگر قلب و، نه دگر احساس 

نه کمی عشق و، ذره ای اخلاص 

همه شان را کشتند، همه شان را بردند 

آنچه باقی مانده، یک دل افسرده 

خسته از آدم ها، خون دل ها خورده 

چاره ای جز این نیست 

عاشقانه باید مرد

مرگ من با این عشق 

هوش من از سر برد، خستگی ها را شست، تا ته این راه، با عشق باید مرد

جنگ اعصاب است، زهر تلخ صبحگاهی 

مرگ احساس است، طعم تلخ عصر پاییزی 

همه شب یاد تو، شده لالایی 

همه شب در رویا، با تو هستم تا صبح

هردومان خوشحالیم، زندگی شیرین است

و صدایت هر شب 

مینوازد گوشم 

تا خود صبح انگار 

در بهشتم با تو 

لحظه ای بعد اما 

این نوای بُرّنده

تیک تاک یک ساعت 

زنگ بی قرار یک گوشی 

این آلارم وقت نشناس 

همچنان یک خروشان موج 

زندگیمان را برد 

عاشقی مان را برد 

دست ها مان را برد 

چشم ها مان را برد 

نور خورشید و پنجره، چشمهایم 

یک نوازش از این صبح 

سردی صبح پاییزی 

تلخی صبحی دیگر

جنگ اعصابی دیگر

باز تکراری دیگر.

 

ح.ص ۲۳ مهر ۹۸


گاهی انسان به اظراف خود می نگردو در میابد که چقدر نمی داند.

همین چقدر ندانستن میشود سوهان روح.

هر قدمی که میخوای برداری هزاران نفر را میبینی که این راه را بهتر از تو و پیش تر از تو رفته اند.

ندانستن، نتوانستن، نشدن، نرسیدن، همه عذاب اند.

عذابی بی پایان در دنیایی که قرار بود مایه ی خوشبختی و آرامش و آسایش ما بشود.

اما کو. اما کجا.

در عصر حاضر و غایت و آینده و گذشته هم ندارد. همه مان به فاک رفته ایم و می رویم.

آنکه با هر چه داشت، ساخت و بتخمم طور زندگی را گذراند، رفت با سختی اما آرامشی درونی داشت.

آنکه نخواست آنچه داشت و بدنبال بهتر شدن و تغییر کردن و تغییر دادن بود، هی به در بسته خورد. البته آدم های معمولی را می گویم.

وگرنه آن خوش شانسی که با هوش بالا، با چهره ای زیبا، با بدنی فوق العاده، با صدایی حیرت انگیز و یا حتی در خانواده ای ریچ متولد شد این دغدغه ی مارا ندارد، میخواد تغییری ایجاد بکند، میکند، چون میتواند. میرود، میکند، میخورد، میشود، میدهد، میگذراند با خوشی و با لذت روحی چون دارد و میتواند، یا پول یا استعداد یا هوش یا شرایط و . .

ما از همه، هیچ نصیبمان شد. 

از عشق، دوری

از پول، فقر

از زیبایی، زشتی

و از زندگی، مرگ تدریچی این رویا نصیبمان شد.

گاهی در آینه زل میزنم و میگویم. ک.ی.ر توی این زندگی که ما داریم.

 

حقیقت زندگی همین است. 

همانند همان بهشت و جهنم خیالی که در ذهن ما فرو کرده اند.

هر کس در یک طبقه قرار دارد. 

طبقات بسیار زیاد و متنوع هستند و هر کسی در همان طبقه ای که هست باید سعی کند به بهترینِ خودش دست پیدا کند که البته میتوان فراموشش کرد اما برای بسیاری از طبقات با رنج و سختی همراه خواهد بود.

شاید نتوان در بین تمام گل های رز دنیا بهترین بود، ولی میتوان یک علف هرز نسبتا زیبا در همین مزرعه کوچک در ناکجا آباد بود.

این حال من، به گریستن محتاج است، نه، به تفکر!

ما که سال هاست میگوییم کسی آن بالا ما را نگاه نمیکند ولی شما با همین فکر خودتان را آرام میکنید که کسی مراقبتان هست خب ک.و.ن لقتان. باشید با همین فکر تا مرگتان فرا رسد.

ما نیز.

من میروم که علف هرز زیبایی باشم در این مزرعه ی آلوده به بودن!


زمان میگذره و میفهمی که باید از آدما دور بشی 

بری به سمت آرامشی 

آرامشی بدون حضور هیچ آدمی 

هیچ دختری 

خودت و خودت 

و شاید با یه دوست صمیمی 

توی یه کلبه ی کوچیک 

جایی که دور و برت بشه دشت و دمن پیدا کرد 

همینطور کوهستان 

و ساحل و دریا 

جایی که بتونی بدون ارتباط با ادما در آرامش کامل زندگیتو بکنی 

بدون اینکه اهمیتی بدی به هیچ کس و هیچ چیزی 

این زندگی هیچ چیز جدیدی نداره 

همه ی فشاراشو داره وارد میکنه با تمام قدرت با تمام وجود 

نمیدونم چی باید بگم دیگه 

واقعیت اینه که دیگه هیچی دلمو شاد نمیکنه جز یکم آرامش دور از آدما 

دور از همه ی همه ی آدما .


این روز ها بیشتر از هر زمانی در خودم فرو رفته ام 

شدم ام یک افسرده ی خاموش 

مرگ را انتظار میکشم 

هر شب به امید دیگر بیدار نشدن به خواب میروم 

میخوابم اما باز صبح می شود و چشم هایم به روی بدبختی ها باز می شود 

بدبختی های ناتمام یک پرولتاریای افسرده

در زندگی ام همیشه برهه های مختلفی وجود داشتند که دچار افسردگی میشدم 

اما این بار 

این بار کمی فرق دارد 

این بار دیگر هیچ چیزی هیچ ارزشی ندارد 

همه چیز پوچ است.

یک پوچی ناتمام 

مثل همین درد عجیب

همین زخم عجیب که روحم را آزار میدهد 

نه اینکه روحی وجود داشته باشم 

منظورم همین فکر یا روانم است یا هر چیزی به جزجسمم 

همان چیزی که بعد از مرگ خاموش میشود 

این روز ها کسی حرف مرا نمیفهمد 

کسی نه مهیفهدمد نه کسی هست که اهمیت بدهد 

نشسته ام به قول آن شاعر، به در نگاه میکنم 

دریچه آه میکشد 

نشسته ام 

بی حس 

بی حوصله 

بی امید 

تمام میشوم تمام میشود تمام 

روزها می آیند و میگذرند و من به انتها میرسم 

هر روز سخت تر از دیروز 

 


امروز چهارشنبه 28 اسفند 1398 یک روز مونده به آخر سال هست. 

این روزا اون طوری که سال ها پیش انتظارشو داشتم نیس. 

اما واقعیت زندگی همینه. 

من هیچ وقت به اندازه کافی عاقل نبودم الان هم نیستم. اما دوس دارم بدونم 5 سال دیگه مثل امروز یعنی 28 اسفند 1403 من کجام؟ مشغول چه کاری ام؟ در چه حالی ام؟

چه تغییری کردم؟

آیا هنوزم همین آدم افسرده ی خسته و داغونم یا اینکه نه اوضاع رو عوض کردم؟

این نوشته رو امروز مینویسم و 5 سال دیگه اگه یادم بمونه برمیگردم و خودم رو با الانم مقایسه میکنم. 

فشار زندگی هیچ وقت کم نمیشه بلکه هر روز بیشتر و بیشتر میشه. سوال اصلی اینه که، من واکنشم به این فشار چیه؟ 

خسته شدم از این همه خستگی.

دوس دارم در همین عمق خستگی و افسردگی بلندشم و مسیرمو ادامه بدم.

.

سه شنبه 28 اسفند 1403 برمیگردم و این مطلب رو مرور میکنم.


از ده سالگی شاید هم قبل تر، خیلی رویا پردازی میکردم. البته فکر میکنم خیلی از بچه های هم سن و سال من در آن دوران مثل من به رویاپردازی میپرداختند.

آن زمان ها این رویاپردازی ها بیشتر بر اساس کارتون ها و فیلم هایی که می دیدم بود. فیلم هایی مثل مگامن،جادوی درون، آکویلا، ساعت برناردو . .

هر چه بزرگتر شدم نه تنها این رویاپردازی ها کمتر نشد، بلکه بیشتر هم شد. 

غرق شدن در این رویاها یک عادت شده بود. اما در طول زمان خود ماهیت رویاها تغییر کردند که البته این تغییر قطعا خود متاثر از باز هم فیلم هایی که می دیدم و البته علایقی که خودم داشتم بود. 

هر چه زندگی بیشتر فشار وارد میکرد، قدرت و عمق رویاها نیز بیشتر میشد. 

نشستن یه گوشه و فکر کردن به چیزایی که هیچ وقت اتفاق نخواهند افتاد. 

البته در حالت کلی رویاها هم با بزرگتر شدن من بزرگ شدند و ماهیتشون تغییر کرد.

ولی امروز که حدود 12 سال از اون زمان میگذره، به خودم نگاه میکنم و میبینم که من هنوزم همون آدمم. همون رویا پرداز لعنتی.


بعضی روزا هم هست که خیلی به مرگ فکر میکنم 

روزایی که خسته میشم از همه ی چیزایی که ندارم 

خسته میشم از پرولتاریا بودن 

این روزا خیلی زندگی برام بی ارزشه 

نمیدونم تا کی میتونم ادامه بدم، این زندگی مزخرف رو 

یه زندگی احمقانه و اعصاب خورد کن 

مشکل اصلی اینجاست که هر کاری کردم به در بسته خوردم!

هنوزم همینطوره! هر کاری میکنم هزار تا مشکل اساسی پیش میاد!

در این حد که در یه مورد خاص اصلا جنگ شد هنوزم فک کنم جنگه دقیق نمیدونم دیگه دنبال نکردم اخبارشو!

حالا بگذریم! 

مرگ سخته چون قراره واسه همیشه خاموش بشی! تموم بشی!

هر چی بود و نبود! دیگه هیچ!

سخته که آدم بخواد به نبودن فک کنه! 

اونم وقتی که مطمئنی بعد از این هیچی نیس و دقیقا تموم میشی. 

پوچ!

کاش یه دنیایی بعد ازین دنیا وجود داشت

حتی جهنم 

به شخصه جهنم رو ترجیح میدم به این زندگی .

 


هوا تاریک میشود و پشت پنجره ی خیال مینشینم 

نگاهم به انتهای خیابان دوخته میشود.

خالی!

پوچ!

همانند وجودم!

سکوت عمیقی بر همه جا حاکم است.

اما صدای کلاغ های پارک رو به رو. 

چقدر همه چیز بی معنا.

چقدر همه چیز غم‌انگیز.

سردرد امانم را برید.

در عمق این تاریکی گم شدم. 

صدایی در من گفت: .»


خب موضوع اینه که من بی مقدمه شروع میکنم بعضی وقتا (شایدم خیلی وقتا) و یه راست میرم سراغ اصل حرفم (اصلا همین خودش شاید مقدمه س! چمیدونم!) و چیزایی که توی ذهنم هست رو خالی میکنم اینجا. حالا هیچوقتم واقعا به اون خوبی که توی ذهنم شکل گرفته، نمیتونم اینجا پیاده کنم ولی به هر شکل سعیمو میکنم. 

میخواستم در مورد این موضوع صحبت کنم که اکثر ما آدما توی رنج و سختی هستیم. حالا درجات و نوع رنج و سختی که توش هستیم متفاوته و به شرایطمون، به خانوادمون، به شخصیتمون و به هزارتا چیز دیگه بستگی داره. ولی سه جور میشه برخورد کرد با این دشواری ها! (البته باید این نکته رو هم در نظر گرفت که این صحبتایی که مطرح میشه صرفا تئوری های ساخته شده توسط ذهن منه و ممکنه اصلا درست نباشن)

روش اول: 

توی این حالت آدم توی یه افسردگی شدیدی گیر می افته و نمیتونه ازش خلاص بشه. همیشه غر میزنه اما هیچ تلاشی نمیکنه، هیچ کاری نمیکنه، فقط و فقط تنبلی میکنه. علتشم این که دور و بر ما پر از آدماییه که بدون هیچ تلاشی آرزوهای مارو زندگی کردن و میکنن. این آدمارو میبینیم و افسره میشیم. 

روش دوم:

این حالت رو بهش یه عده میگن قناعت ولی من میگم حماقت. اینکه تو به این مقدار کمی که داری راضی باشی و بگی خب قسمتم همین بوده یا شانسم همین بوده و دیگه بهتر شدن ممکن نیست و خدا خواسته یا کائنات و طبیعت همینو خواسته برام و . . این حماقته محضه. 

روش سوم: 

توی این حالت اینقد تلاش میکنی تا به نتیجه برسی. مسئله ای که هست اینه که ممکنه چندین بار شکست بخوری و این شکست ممکنه تو رو به سمت روش اول ببره. پس تفاوت کسی که موفق میشه و کسی که نمیشه در اینه که اونی که موفق میشه هرچقدم شکست خورد، از شکستاش درس میگیره و تلاشش و کارشو بهتر میکنه و هر دفه از دفه قبلی بهتر عمل میکنه تا نتیجه بگیره. صبوری هم از عناصر اصلی توی موفقیت در این روش هست. اونی هم که تا دو سه بار یا حتی یه بار شکست خورد، افسرده میشه و دنبال مقصر میگرده از شانس و خدا و طبیعت بگیر تا آدما و . موفق نمیشه.

 

نکته ای که هست اینه که واقعا این روش ها از هم جدا نیستن بلکه کاملا در هم تنیده و به هم پیوسته ن. ممکنه شما توی سه ماه فقط توی یکی از این سه حالت باشید یا اینکه توی یه هفته 3 هر سه حالت رو تجربه کنید و بینشون سوئیچ کنید.

 

به نظر شما این تئوری چقد درسته؟


دیروز داشتم با خودم فک میکردم، که چقد زندگی مزخرفه! 

واقعا همه چی افتضاحه.

علت اصلیشم اینه که همه چی اجباره.

اومدنمون، رفتنمون

تنفرمون، عشقمون

رنگمون، زبونمون

همه چی 

حتی اختیارمونم اجباره 

.

اما توی این دنیای پر از اجبار خیلی خوشحالم که این اجبار باعث شد من با مهدی آشنا بشم. 

مهدی بهترین دوست منه.

بین 8 میلیارد آدم هیچ کسی مثل من مهدی رو و مثل مهدی من رو نمیتونه درک کنه.

مهدی یه عشقه.

یه عشق که با هیچ دختری که هیچ با هیچ آدمی که هیچ، با هیچ چیزی توی دنیا عوضش نمیکنم.

خوشحالم که یک بارم که شده، خواسته یا ناخواسته دنیا یه اتفاق خوب واسم رقم زد و اون آشنا شدن با مهدی بود.

الان از اون روز حدود 5 سال میگذره و ما هر روز بیشتر از قبل میفهمیم که چقدر مثل همیم.

 


Sometimes I envy some people. People who are successfull. Because I really wanna be one of them. 

And then I tell myself, well he does deserve what he accomplisshed and if you want something you have to prove that you deserve it and there's only one way to prove that and it's to acheive it. 

Work the f.u.c.k hard and make that s.h.i.t happen then smile. Smile from your heart and be happy because then You Truly Deserve What You Got.

 


This is 5 in the morning and I'm still awake. Watching movie. Thinking about my damn life. 

I don't know what's going on here.

I have a lot in my mind. One minute I feel like I owe it to myself to make a good life for myslef another minute I have this life more than ever.

I don't what's gonna happen tomorrow but I know that I have to do something because there is no other way.

I gotta do what I gotta do no matter how hard it is.

I will not stop for a second. I Will Not.


یه سنی هست که آدم خیلی سریع تغییر میکنه البته شایدم در مورد همه اینطور نیس و واسه هر کسی یه جوریه. ولی خب واسه خود من این تغییرات سریع خیلی جالب و شگفت انگیز بود و هست. 

وقتی دو سال گذشته ی زندگیم نگاه میکنم، اینقدر تغییرات زیاد و سریع میبینم که با خودم Holy F.u.ck 

یادم نمیاد اولین مطلبم رو توی این بلاگ کی نوشتم و چی بود و اصلا علت اینکه اومدم سراغش چی بود، ولی اینو میدونم که از اون روز تا الان خیلی چیزا عوض شده.

شاید شروعش به خاطر یه مثلا عذاب وجدان بود. 

یه عذاب روحی که منو حدود 6 ماه درگیر خودش کرده بود. شایدم بیشتر. 

اما بعد فهمیدم اشتباه بوده همه اش. از اولش اشتباه بوده. 

هیچ دلیلی واسه عذاب وجدان وجود و نداشت و نداره. واقعیت اینه که اگه کسی این وسط بیشتر ضرر کرد اون من بودم و حقیقتا ک.و.ن لقت.

اتفاقی که توی نیمه ی دوم 98 افتاد این بود که من به تدریج فهمیدم چقد اشتباه کردم. 

اشتباه کردم که عمرمو پای تو و امثال تو تلف کردم. اصلا از همون چهار پنج سال قبل اشتباه کردم. بچه بودم دیگه نمیفهمیدم. 

ولی خب بالاخره این تغییره اتفاق افتاد و من توی این چهار پنج ماه اخیر تغییرات خیلی زیادی کردم. 

نکته قشنگش اینجاست که نه تنها حسم به تو کاملا از بین رفت، بلکه حسم به همه از بین رفت. 

و نتیجه ش شد آزادی. 

نتیجه ش شد بیداری (یا به اصطلاح بودایی ها : ساتوری satori)

خب این بیداری خیلی تاثیرات خوب و مثبتی روی زندگیم داشت و داره.

حداقلش اینه که دیگه نیازی به تو و امثال تو ندارم.

به تنها کسی که نیاز دارم خودمه و اون دقیقا اینجاست و همیشه هم با منه. 

. و من نیازی ندارم وقتمو، احساسمو، جسممو یا هر چیز دیگه مو با تو یا هر کس دیگه ای قسمت کنم. همه ی همه ش واسه خودمه.

به قول وانتونز : تنهایی اجبار نیس ، انتخابمه --

آهنگ بگو یادته -- 

و حالا آزاد از بند هر چیزی فقط رو به جلو نگاه میکنم.

 


This is 5 in the morning and I'm still awake. Watching movie. Thinking about my damn life. 

I don't know what's going on here.

I have a lot in my mind. One minute I feel like I owe it to myself to make a good life for myslef another minute I hate this life more than ever.

I don't know what's gonna happen tomorrow but I know that I have to do something because there is no other way.

I gotta do what I gotta do no matter how hard it is.

I will not stop for a second. I Will Not.


این روز ها بیشتر از هر زمانی در خودم فرو رفته ام 

شدم ام یک افسرده ی خاموش 

مرگ را انتظار میکشم 

هر شب به امید دیگر بیدار نشدن به خواب میروم 

میخوابم اما باز صبح می شود و چشم هایم به روی بدبختی ها باز می شود 

بدبختی های ناتمام یک پرولتاریای افسرده

در زندگی ام همیشه برهه های مختلفی وجود داشتند که دچار افسردگی میشدم 

اما این بار 

این بار کمی فرق دارد 

این بار دیگر هیچ چیزی هیچ ارزشی ندارد 

همه چیز پوچ است.

یک پوچی ناتمام 

مثل همین درد عجیب

همین زخم عجیب که روحم را آزار میدهد 

نه اینکه روحی وجود داشته باشم 

منظورم همین فکر یا روانم است یا هر چیزی به جزجسمم 

همان چیزی که بعد از مرگ خاموش میشود 

این روز ها کسی حرف مرا نمیفهمد 

کسی نه میفهمد نه کسی هست که اهمیت بدهد 

نشسته ام به قول آن شاعر، به در نگاه میکنم 

دریچه آه میکشد 

نشسته ام 

بی حس 

بی حوصله 

بی امید 

تمام میشوم تمام میشود تمام 

روزها می آیند و میگذرند و من به انتها میرسم 

هر روز سخت تر از دیروز 

 


ساعت ۱۲ س و تازه از خواب بیدار شدم. 

بین خواب و بیداری به این فکر میکردم که همیشه از این مینالیدم که وقت ندارم و کلی کار دارم

اما الان که وقت دارم، فقط دارم تلف میکنم وقتمو. ، با خواب و فیلم و . 

وقتشه دست به کار شم و کارو ادامه بدم. 

با وسط کار ول کردن، نتیجه مثبتی به دست نمیاد.

خدافظ


سلام. 

دو تا گزینه به منوی بالای صفحه اضافه شد. یکی برای لیست موزیک پیشنهادی و یکی برای لیست فیلم و احتمالا سریال پیشنهادی. 

توی این دو تا بخش فیلم و سریال ها و آهنگایی که دوس دارم رو میزارم. شما هم اگه فیلم خوبی مد نظرتون هست میتونید به لیست اضافه کنید. کامنت بزارید. 

لیست به تدریج آپدیت میشه.


امروز خیلی اتفاقی آمار بلاگ رو نگاه میکردم و دیدم 4 روز قبل تولد 4 سالگی این بلاگ بوده. هر چند فعالیت زیادی نداشتم اگه هم داشتم همه رو از یه جایی به بعد پاک کردم و کلا ریست کردم ولی خب امروز 4 روز از 4 سالگی این بلاگ میگذره و این برای خودم جالب بود که این همه مدت گذشته.

این همه مدت. این همه تغییر. 

این همه آدمایی که اومدن و رفتن.

چیزی که می مونه یه سری خاطرات مبهم و مه آلوده. 

بگذریم. 

چهارسالی که گذشت تلخ و سخت بود. خوبی و خوشی هم داشت. 

یه چیزی که همیشه در مورد خودم خیلی بهش میبالیدم و ازش راضی و خوشحال بودم این بود که هیچ وقت رو به عقب حرکت نکردم. 

شکست خوردم اما همیشه حرکتای مثبت و خوبی تو زندگیم زدم. 

الان توی وضعیت ایده آلی نیستم. خیلی مشکلات مختلفی ام دارم. ولی از اون چیزی که من به اینجا رسیدم راه درازی بود و هنوزم راه درازی در پیش دارم. 

مطمئنا این روزا از عمر من و شما میگذره و دیگه برنمیگرده و همین باعث میشه نتونیم خیلی چیزا رو به وقتش تجربه کنیم و داشته باشیم؛ ولی چه میشه کرد؟!!! زندگی همینه. 

مهم اینه که رو به جلو حرکت کنی و از حرکت نایستی.

به امید روزای بهتر.


امروز خیلی روز عجیبیه و خیلی حس عجیبی داره! جمعه س ولی اصلا احساس جمعه بودن نداره. عادتمون دادن که از جمعه این تو ذهنمون باشه که فردا باید بری سر کار! پس امروز اگه کاری داری که در طول هفته نمیشه انجام داد، جمع و جوررش کنی و انجامش بدی امروز. 

من جمعه هارو دوس داشتم قبلا. جمعه ها می شد بریم کوه، بریم گردش! حالا زیاد نه ولی در حدی که آدم نیاز داره. 

هرچند این روزا دیگه نمیدونم چی نیاز دارم.

قدیما همه چی خیلی ساده تر بود. نیازا ساده تر بود. شادیا ساده تر بود. حتی ناراحتیا هم ساده تر بود.

ولی این روزا همه چی عجیب و پیچیده شده. 

حس میکنم معنی ناراحتی رو دارم کم کم فراموش میکنم؛ این روزا دیگه ناراحت نمیشم. شاید اعصابم خورد بشه سر یه چیزایی، مثلا سر یه مشکلی یا یه گرهی توی کارم ولی چیزی وجود نداره که ناراحتم کنه. اتفاقا دلیل هم داره.

وقتی فک میکنم به گذشته میبینم که دلیل ناراحتی ما، اشیاء نیستن بلکه آدمان که باعث میشن ناراحت بشیم به دلایل مختلف. 

و این تغییرات شیش هفت ماه گذشته من باعث شد که آدمایی که باعث ناراحتیم میشدن رو حذف کنم. خیلی راحت هم حذف کنم. قبلا حذف کردنشون سخت بود اونم به دلایل احمقانه. اما از یه جایی به بعد ادم میفهمه که فقط و فقط یه نفر تو دنیا اهمیت داره و اون خود آدمه. 

حتی خانواده هم یه روزی ترکت میکنن و تنها کسی که می مونه تویی. 

خب از طرفی هم من به شخصه هیچ عقیده ای به ازدواج ندارم چون معتقدم هر نوع تعهدی باعث تباهی آدم میشه و این جمله رو فقط افرادی درک میکنن که توی یه تعهد گیر افتاده باشن (هر تعهدی نه وما ازدواج) در حالی که راه پیشرفت و تغییرشون خارج از اون تعهد باشه. یعنی اون تعهد مانعشون بشه. 

به این ترتیب فقط تویی که می مونی. پس حذف کن همه ی آدمایی رو که باعث ناراحتیت میشن! مطمئن باش آدمایی پیدا میشن که باعث خوشحالت بشن و کافیه فقط همونارو نگه داری حتی اگه یک نفر باشه حتی اگه همجنست باشه چه بسا که همجنس به مراتب بهتر از یه غیر همجنسه. (آقا من گی نیستم :) منظورم اینه که یه پسر رو، یه پسر بهتر میتونه درک کنه {به شرطی که شرایط مشابه داشته باشن تا حدی})

بگذریم. 

به هر حال باید از یه جایی به بعد خودتو از قید و بند آدما و بقیه چیزا آزاد کنی. .

:) see you later


مدت ها قبل توی زندگیم یه کارایی کردم که الان میگم کاش توی اون لحظه یه نفر بود و بهم میگفت این کارو نکن! این کار، این روش، این مسیر، به این شکل و با این هدف و با این شرایطی که تو داری، اون طوری که میخوای عملی نمیشه. 

ولی خب کسی نبود که بهم بگه. 

امروز اما خودم هستم و به خودم میگم که باید چه مسیری رو بری و چطور این مسیر رو طی کنی. 

قبلا هم گفتم ما هیچ وقت به اندازه کافی عاقل نیستیم ولی هر چی که پیش میریم و از اتفاقات مختلف درس میگیریم یکم نسبت به قبل عاقل تر میشیم. 

حالا اینکه میگم از اتفاقات مختلف درس میگیریم خیلی جنبه های زیادی رو در بر میگیره؛ مثل داشتن یه دوست خوب، خوندن یه کتاب جالب، نگاه کردن به تجربه های گذشته مون و خیلی چیزای دیگه. 

خلاصه اینکه یه مطلب دیگه چند هفته پیش منتشر کردم و گفتم که پنج سال دیگ برمیگیردم و نگاه میکنم و از اون لحظه واقعا خیلی چیزا تغییر کرد.

الان میدونم که میخوام چیکار کنم و سعی میکنم یه تغییری ایجاد کنم؛ یه تغییر اساسی و پایدار. اما همچین چیزی نیاز به زمان زیادی داره و من حاضرم این زمان رو به خودم بدم. اشتباهاتی که کردم و تکرار نکنم. خیلی چیزایی که باعث شکستم شدن رو تغییر بدم و همینطور چیزهایی که در گذشته باعث تغییرات مثبتم شدن که ولشون کردم رو حالا تقویت کنم. 

طولانی نشه دیگه. سال 99 ماه فروردین یه شروع دوباره س! یه شروعی متفاوت نسبت به قبل! چون شرایط هم خیلی نسبت به قبل فرق کرده وشاید یکی از مهمترین تغییرات حذف ادمای اضافی بوده. 

بدرود.


سلام دوستای عزیزم! تا حالا راجع به چیزی به اسم اثر مرکب چیزی شنیدین؟

اثر مرکب اسم یه کتاب نوشته ی دارن هاردی هست.

موضوع کتاب موفقیت، پیشرفت و بهبود شخصی و . است و دارن هاردی خودشم که یه آدم سرشناس تو این حوزه اس و خیلی نمیخوام بهش بپردازم.

من معمولا از این دست کتابا نمیخونم چون به شخصه اعتقادی به چیزایی مثل قانون جذب و . نداشتم و ندارم اما این کتاب اصلا در مورد قانون جذب نیس. 

اولین و مهمترین ویژگی این کتاب که خیلی من رو جذب خودش کرد این بود که حرفاش خیلی خیلی منطقی و واقعیه. اصلا صحبتای عجیب و غریب نمیکنه. اصلا اغراق نمیکنه. مثال هایی که میزنه کاملا ملموس و واقعی و جذابن. 

میخوام یه سری مقالاتی رو شروع کنم و در مورد این کتاب صحبت کنم به چند تا دلیل:

اول اینکه خودم از یادم نره و هی برام تکرار بشه و هر روز توی زندگیم به کار ببرم.

دوم اینکه شما هم استفاده کنید از مطالبش. 

من نسخه انگلیسیشو خوندم. اسمش هست The Compound Effect نوشته ی Darren Hardy و خب در فارسی هم دیدم که اثر مرکب ترجمه کرده بودن و من هم از همین اسم استفاده میکنم چون رایج هست و البته درست.

بریم که رفتیم! :)

 


این همه حال خراب 

خسته ی بنگ و شراب 

راهیِ راهِ سراب 

شاید این مرد به جایی نرسد 

خواب آشفته ی شب 

همه سرگیجه و تب 

دگران عیش و طرب 

شاید این ناله به گوشی نرسد 

خنده ها، فِیک و دروغ

گم در این شهر شلوغ

گردن مردم و یوغ

شاید این دست به دستی نرسد 

عشقِ آلوده به غم 

 خنده آلوده به سم 

هی دروغ و هی دغل

شاید این حس، همه نفرت بشود

 


روزها می آیند و می گذرند! آدم ها می آیند و می گذرند. و فقط. 

از آنها خاطره ای می ماند مبهم.

یک حس خوب.

حتی وقتی به آن عکس های قدیمی نگاه می کنی.

یک حس شیرین.

البته همه ی آدمها به ما چنین حسی نمی دهند.

امروز خیلی اتفاقی چشمم افتاد به یک عکس مربوط به 8 ماه قبل.

حسرت نمیخورم از اینکه امروز در کنار فرد دیگریست.

چون اهمیتی ندارد.

همین بی اهمیت بودنش باعث شد به جای حس بد گرفتن از آن عکس، حس خوب بگیرم.

یادآوری روزهای خوب. 

امروز هم روز خوبی است. اما به نوعی دیگر.

روزای بهتر از این هم خواهند رسید.

تا شب نرود صبح پدیدار نباشد

آن نفسی که باخودی یار چو خار آیدت
          وان نفسی که بیخودی یار چه کار آیدت

آن نفسی که باخودی خود تو شکار پشه‌ای
          وان نفسی که بیخودی پیل شکار آیدت

آن نفسی که باخودی بسته ابر غصه‌ای
          وان نفسی که بیخودی مه به کنار آیدت

آن نفسی که باخودی یار کناره می‌کند
          وان نفسی که بیخودی باده یار آیدت

آن نفسی که باخودی همچو خزان فسرده‌ای
          وان نفسی که بیخودی دی چو بهار آیدت

جمله بی‌قراریت از طلب قرار تست
          طالب بی‌قرار شو تا که قرار آیدت

جمله ناگوارشت از طلب گوارش است
          ترک گوارش ار کنی زهر گوار آیدت

جمله بی‌مرادیت از طلب مراد تست
          ور نه همه مرادها همچو نثار آیدت

عاشق جور یار شو عاشق مهر یار نی
          تا که نگار نازگر عاشق زار آیدت

خسرو شرق شمس دین از تبریز چون رسد
          از مه و از ستاره‌ها والله عار آیدت


بعضی وقتاهم ذهنم خالی از هر نوع ایده ی خاصی واسه نوشتنه ولی دلم میخواد یه چیزی بنویسم.

اولین تیتری که به ذهنم رسید رو میچسبونم بالا و شروع میکنم به تایپ کردن. 

دیگه نمیدونم کلمات و جملات چطور سر هم میشن، فقط میدونم که خودشون راهشونو پیدا میکنن. 

هر روز زندگی ما آدما پر از اتفاقات متفاوته اما چیزی که حداکثر تاثیر رو روی زندگیمون میگذاره انتخابای کوچیک و بزرگ و خواسته و ناخواستمونه. 

دیدین توی این فیلما، وقتی میخوان به گذشته سفر کنن چقد حواسشونو جمع میکنن که هیچ تغییری ایجاد نکنن؟ و چطور یه تغییر خیلی کوچیک توی گذشته منجر به یه سری تغییرات خیلی بزرگ توی زمان حال میشه. 

یه سکوت بی معنا ما رو از خیلی انتخابای بد نجات میده! یه مکث کوچیک! یه بازنگری! 

داشتم چی میگفتم؟ آها آره. خب اگه یه تغییر کوچیک تو گذشته اینقد روی حال تاثیر داره پس قطعا یه تغییر کوچیک، یه انتخاب متفاوت توی حال میتونه تاثیرای خیلی زیادی توی آینده داشته باشه. میگیری چی میگم! حتما همینطوره. 

خلاصه اینکه کلیشه ها رو بزار کنار و مفاهیم بنیادی خودتو بساز! بر اساس اونا تصمیم بگیر! از یه سکوت بی معنا توی جا جای زندگیت غافل نشو چون خیلی میتونه کمکت کنه (یا حداقل من اینطور فک میکنم!)

نظر شما چیه؟

Between Birds of Prey #221 - Silence III


اگر بین سه میلیون دلار و یا یک سکه یک سِنتی (یک صدم دلار) که در 31 روز آینده هر روز ارزشش دوبرابر می شود، حق انتخاب داشته باشید، کدام یک را انتخاب میکنید؟

اگر از قبل این مثال را شنیده باشید، سکه ی یک سنتی را انتخاب میکنید زیرا میدانید که میتواند به ثروتی بزرگتر ختم شود.

بیایید نگاهی دقیق تر داشته باشیم. 

فرض کنید شما سه میلیون دلار و دوستتان سکه ی یک سنتی را انتخاب کرده باشد. 

1. در روز پنج دوست شما فقط 32 سنت دارد

2. در روز دهم فقط 10 دلار و 24 سنت 

3. در روز 15 هم فقط 327 دلار و 68 سنت 

4. در روز یبستم پول اون به ببیشتر از 10 هزار دلار میرسد که همچنان اصلا قابل مقایسه با 3 میلیون دلار شما نیست.

5. بعد از 25 روز اون پولی معادل 335 هزار دلار خواهد داشت که در مقال پول شما مقدار اندکی به حساب می آید

6. اما در روز 27م پول اون به به بیشتر از 1 میلیون و 300 هزار دلار میرسد که نصف پول شماست 

7. در روز 28 م 2 میلیون و 684 هزار دلار می باشد و به پول شما خیلی نزدیک شد. 

8. در روز بیست و نهم یعنی در فاصله دو روز مانده به پایان کار اون پول 80 درصد بیشتر از پول شما می شود یعنی تقریبا دو برابر.

9. پس از پایان روز 31 م او بیش از 21 میلیون دلار پول دارد و شما همچنان 3 میلیون دلار. 

 

تا روز 25 م پول اون اصلا در مقابل پول شما به حساب نمی آمد. حتی در روز 28م از شما کمتر پول داشت اما توانست تا روز 31م بیشتر از 7 برابر شما سرمایه داشته باشد.

 

این نتیجه ی اثر مرکب است. 

 

اثر مرکب میتواند باعث ایجاد نتایج شگفت آوری شود. با این حال قدم هایی که در هر لحظه بر میدارید کوچک هستند و اصلا دیده نمی شوند.

اما چیزی که باعث میشود این اعمال کوچک باعث نتایج بزرگ شوند، فقط و فقط پایداری می باشد.

 

نتایج اثر مرکب مانند یک تابع نمایی عمل میکنند. 

یک تابع نمایی، مدت زمان زیادی را با رشد بسیار کم طی میکند. رشدی که زیاد محسوس نیست. اما از یک نقطه به بعد شیب نمودار بسیار زیاد میشود و در مدت زمان کوتاه رشد بسیار زیادی میکند.

اثر مرکب هم به همین شکل عمل میکند.

اگر به اندازه کافی روی قدم های مثبتمان پایداری داشته باشیم، در بلندمدت نتایج شگفت انگیز آن را خواهیم دید.

--------------- 

 

به نظر شما این مطلب چقدر درست است؟


دلم میگیرد از روزی که می گیرد
سراغم را ولی دیگر نمیخواهم 
ببینم چشم هایش را
همان چشمان بی همتا 
پر از عشق و پر از گرما 
در آن دوران که بی پروا 
چه خوش بودیم اما رفت
دلش را دیگران بردند
ولی آن روز
دلم میگیرد از آن روز 
همان روزی که میدوزی به راهم چشم هایت را
ولی دیگر
دگر من را نخواهی دید 
نخواهی داشت 
مرا از دور خواهی یافت 
فراز قله ها در جستجوی بیشتر ها
فقط بالاترین ها را
نشان کرده وَ میپویم وَ میجویم 
در آن لحظه
در آن لحظه نشان از قلب سنگینم مگیر ای یار
که دیگر سخت و پر درد است و جایی نیست 
برای‌ هم چونان یاری مثال تو 
رها از خستگی، افسردگی، سرخوردگی هایم
به دنبالم نیا آن روز 
دلم میگیرد از آن روز 
توانم هست
که بنویسم هزاران خط ازین شعر و ازین رویا
ولی حالم دگرگون می شود یارا 
مرا اندوه امروزم 
عقب می راند اما باز 
توانم نیست 
که بنشینم 
که بنشینم وَ غرق خاطراتی تلخ 
و یا رویای نامعلوم و بی مفهوم و سردرگم 
ولی برمی‌خیزم اما باز 
قدم در راه 
توانم هست که بنویسم ولی باید رها گردم 
وَ برگردم وَ برخیزم وَ برگیرم
توانم را
برای آنچه میجویم
دلم دیگر نمیگیرد.

ح.ص امروز ۳ اردیبهشت ۱۳۹۹


معمولا دوس ندارم به این فاصله کم پست بزارم ولی خب این یکی رو استثنا قائل شدم.

واقعیت اینه که یه چیزایی رو نمیشه فهمید. 

شاید بقیه بهمون بگن ولی اینقد ذهن ما شست و شو داده شده که قبول نمیکنم تا وقتی که خودمون تجربه کنیمش و بفهمیم که عه فلانی اینو میگفت یه چیزی میدونست. 

بله همینطوره. 

واسه اونی که با تجربه به یه نتیجه ای رسیده شاید اول سعی کنه به بقیه بفهمونه ولی وقتی گوش شنوایی پیدا نکنه براش مهم نیس. ازشون عبور میکنه. اونایی هم که گوش نمیکنن خودشون به همین نتیجه خواهند رسید. 

واسه یه سری موضوعات ساده این تجربه خیلی زود بدست میاد اما بعضی وقتا شاید 5 سال 10 سال طول بکشه. 

الان یه نفر با تجربه ش به من میگه اینجوریه ولی من قبول نمیکنم. 10 سال بعد خودم به اون نتیجه میرسم. اما تفاوت اینجاست که 10 سال از عمرم رو از دست دادم. 

ندونستن شاید یه موقعیت قابل جبران باشه ولی دونستن یه درد تموم نشدنیه. 

خب چی بگم.

تهش هیچی نیس.

حالا میخوای بری تا تهش برو. ولی چند سال دیگه میبینی که الکی فقط داشتی زندگیتو هدر می دادی. 

بهتره یه جوری زندگی کنی که حسرتشو نخوری. 

خیلی حرف با خودم دارم. با خودِ پنج سال قبلم.

کاش میشد برگشت. ولی خب نمیشه.

تمام!


به نام شب و عاشقانه های تلخ قلب خسته ام
به نام ماه و نور مهتاب 
نشسته ام نگاه میکنم به نور شبتاب
شب است و بهار است و دل یاد یار است و حالم خراب است و چشمم پرآب است و جامِ شراب است و من
به دیوان حافظ
غزل های نافذ
به چشم غزل خوان نرگس
به بوی بنفشه 
شدم مست مست 
گرفتم دلم را بدست 
غزل باز کردم به آغوش سرد 
بیامد جوابم ز خواجه ی عرفان
مژده ای دل که مسیحا نفسی دیگر نیست
پر ز دردیم ولی درد مرا مرهم نیست
خسته از جنگ سراسر همه روز و همه شب 
درد سختی است ولی جان مرا همدم نیست
باز می شود چشمم
بازمیگردم ز رویاها
باز واقعیت تلخی 
پاره پاره میکند من را 
کلماتم فرو میریزند 
همره قطره اشک آلوده
به هزاران هزار خاطره ها
جملاتم فرو میشکنند 
همچو بغضی که زندانی است
قلمم مینویسد و قلبم
کلمه میفشاند هر لحظه
ولی چشم های آلوده
میکند غرق خوابم باز

 


دوباره شب
و مینویسم به یاد تو 
تویی که دور گشته ای ز من 
دوباره چهار صبح
خواب نمی رود به چشم خسته م 
قلم به دست
نشسته ام کنج خاطره
طنین آن صدای عاشقانه ات 
نوازشی به گوش من 
می کند، عبور میکنم 
فرو می روم به عمق یک خیال 
خیال دیدن دوباره ی دویدنت 
خیال باران
فرار میکنم
دور میشوم ازین جهان پر سراب 
پناه میبرم به قرص خواب 
یا که جرعه ای شراب 
فرار میکنم به آسمان آبی قلم 
مینویسم از دلم 
ولی نمانده طاقتم، نمیکشم
باز افتادم از نفس 
می نویسد این قلم خودش 
نشسته ام کنار پنجره 
نگاه عاشقانه ای ز لاله ها
بوسه ای ز ماه 
نوازش نسیم مهربان شب
دگر نمانده طاقتم 
تو نیستی 

و من به خواب می روم 

ح.ص ۱۰ اردیبهشت ۹۹


شناخت بعضی آدما سخته. ممکنه مدت ها باهاشون در ارتباط باشی حتی زیاد ولی واقعا شناخت دقیقی ازشون نداشته باشی.

اما بعضی آدما.

بعضی آدما خیلی خیلی زودتر از چیزی که فکرشو میکنی اون شخصیت تاریکشونو نشون میدن

یا ویژگی های مزخرف و احمقانه شون. 

یا تفکرات ناپخته و عجیبشون.

ازین آدما فاصله بگیرید.

اینا یه دیگ بزرگ از ادعا هستن.

یه قانونی داشتیم که میگفت : حاصل ضرب توان در ادعا یک مقدار ثابته. 

یعنی چی؟ 

به زبان ساده یعنی هر چی ادعای کسی بیشتره، به مراتب توانش کمتره. 

از آدمای دورو و آدمای پر ادعا دور بشید و بزارید تنها بمونن چون اینا خودشون نمیدونن که ادعاشون . خرو پاره کرده :) 

ما هیچ ندانیم و نخواهیم و نگوییم. 

اندر طلب همچو تویی راه نپوییم.

شاید هوسی در دلمان گاه بیافتد.

لیکن سگ هاری چو تو هرگز نه نجوییم.

:)


از آسمان مینویسم 
که آسمان، تنها همدم من است. 
تنها آسمان است که مرا میخواهد.
و آسمان.
مرا فرا میخواند.
من از آسمان نمی‌نویسم.
آسمان در دستان من جریان دارد.
مغز آشفته با ندای آسمان آرامش پیدا میکند.
مرا بخوان.
در پی ابرهای تیره.
من نور را میبینم.
در پی ابرهای تیره. در پی غرش رعد و برق.
من نور را می یابم.


برای هر کاری 
هر تصمیمی 
هر معامله ای 
قبل از انجامش برای خودت بعدش را در ذهنت ترسیم کن 
به خودت بگو


خوب این کار را هم کردم 
که چی بشه؟

به خودت جواب سوالت را بده 
ببین خودت از جوابت قانع میشی 
خوبیش اینه خودت که به خودت دیگه دروغ نمیگی 
این خودت خوده واقعیته 
نه اونیکه در فضای مجازی دوست داری برای بقیه ژستشو بگیری 

این که چی بشه؟
یا 
خوب بعدش چی؟

خیلی کمکت میکنه


جمعه استو 

تازه پا شدمو 

این آهنگ تو مخم پلی شده و بیرونم نمیره.

یه صبح دیگه. یه صدایی توی گوشم میگه. امروزو زندگی کن. فردا دیگه دیره.

میگن وقتی میخواین یه آهنگی از ذهنتون بره به آخر آهنگ فک کن کنید.

خب پلی کنیم بریم پای کار.

ببینیم امروز زندگی چی برامون کنار گذاشته.

فقط اینو میدونم که خیلی آدم راحت تره وقتی فقط میخواد در لحظه روی یه مسئله تمرکز کنه.

و البته مشکلات خودش.

نه مشکلات بقیه.

راستی حالتون خوبه؟

دیشب زله اومد.


بالاخره بعد از مدتها کلنجار رفتن با خودم برای اینکه چیکار کنم و چیکار نکنم، تصمیممو گرفتم. 

تا قبل از این هر وقت به رفتن فکر میکردم یا در موردش صحبت میکردم زیاد جدی نبود چون هزارتا مانع جلوی راهم میدیدم که قابل رفع شدن نبودن. 

ساده ترینش این بود و هست که دانشگاهی که من توش درس خوندم به من حتی یه مدرک موقت نمیده. در واقع هیچی نمیده. بخاطر تعهد و سربازی و یه سری جریانات از این قبیل، این مسئله حتی با پول هم قابل حل نیس. 

مسئله اینه که تا قبل از این هر روش مهاجرتی که توی ذهنم بود یا پیدا میکردم نیاز به مدرک تحصیلی داشت. اما الان اوضاع یکم فرق کرده. یا بهتره بگم داره فرق میکنه. 

میشه بدون اون هم مهاجرت کرد. البته اونم نیاز به یه سری مقدمات و کارهایی داره که میتونم انجامشون بدم. 

البته که این پروسه خودش زمان بره و پیشبینی خود من یه چیزی بین 12 تا 18 ماه دیگه‌س. در عین حال باید از الان استارت کارو بزنم تا اون موقع بتونم قدم های نهایی رو بردارم و این تن خسته رو از این خاک نفرین شده نجات بدم. 

 

یادمه دفه‌ی قبلی که قصد تقریبا جدی‌ای برای این کار داشتم بیشتر از چهار سال پیش بود. اون موقع مسیر درستی رو در پیش نگرفته بودم و البته به کرونا و یه سری جنگ‌های مختلف و . برخورد کردیم و خودمم اونطوری که باید پیگیرش نشدم. البته اون موقع من یه آدم دیگه بودم کلا. با یه شخصیت کاملا متفاوت نسبت به منِ فعلی.

اما این آخرین فرصتمه. با توجه به اینکه کم کم سنم میره بالاتر و هی به 30 نزدیک و نزدیک تر میشم و این ترسناکه واقعا. 

 

از طرف دیگه خانواده ازم انتظار دارن که ازدواج کنم. خودمم دوس داشتم این اتفاق بیافته اما خب نمیدونم. زیاد حس خوبی بهش ندارم. 

با اتفاقات بدی که برام افتاده حس میکنم اگه ازدواج هم بکنم بدترین حالت ممکنش برام اتفاق می افته و وضعیت ازینم بدتر میشه. 

 

اما ازین جریانات بگذریم. 

 

میخواستم یه پستی در مورد تجربه‌ی تقریبا یکسال همخونه داشتن بگذارم اما ترجیح دادم این کارو نکنم فعلا. بزارید این مدت باقیمونده هم تموم بشه و از دستش راحت بشم بعدش میام حرفای دلمو میزنم. 

 

عوضش دوس دارم یه موضوع دیگه رو مطرح کنم. یکی از باورهایی که دارم در حال حاضر و فکر نمیکنم عوض بشه در آینده اینه:

دنیا به صورت همزمان جای عادلانه و ناعادلانه‌ایه.

منظورم چیه. 

عادلانه‌س از این جنبه که اگه به کسی بدی کنید حتما یه جایی ضربه میخورید یه جوری. اصلا شکی نیس. 

شاید دقیقا عین اون نباشه اما یه جور دیگه‌ای نتیجه‌شو میبینید. 

بیشتر اتفاقات بدی هم که برامون می‌افته بخاطر همون کاراییه که خودمون کردیم و آسیب‌هاییه که به بقیه رسوندیم. به هر شکلی.

 

اما چرا ناعادلانه‌س؟ 

ناعادلانه‌س به خاطر اینکه اگه کسی بهتون بدی کنه، وما جای دیگه برای شما جبران نمیشه. یا اگه جایی خوبی کنید، قطعیتی وجود نداره که بهتون برگرده. 

و ممکنه یه سری اتفاقات بدی هم براتون بیافته که اصلا حقتون نبوده. 

 

ولی در نهایت دوس دارم همه‌ی اینارو توی یه جمله خلاصه کنم. 

ما شرایطی رو زندگی میکنیم که تقریبا لایقشیم. 

حالا چه خوب چه بد. 

 

در پایان باید بگم همین چالش های زندگی هستن که اونو یکم جالب کردن وگرنه غیر از اون بود که دیگه ارزش زنده بودن نداشت. 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها